ماجراهای بچه مسلمون
قسمت سوم
این داستان تقیه
یک روز بچه مسلمون داشت با عجله
میرفت سر کار که تو راه به یک وهابی رسید.
وهابی: سلام بچه مسلمون
بچه مسلمون: سلام علیکم حال شما خوبه
وهابی: ممنونم، راستی بچه مسلمون هر چی فکر میکنم میبینم همه چیزت خوبه جز اینکه منافقی.
بچه مسلمون: یعنی چی؟
وهابی: یعنی بعضی وقتها بر خلاف اعتقادت عمل میکنی.
بچه مسلمون: اون وقت، کدوم موقع این کار رو انجام میدهم؟
وهابی: هر وقت مجبور باشی و احساس خطر کنی اینطوری خودت رو خلاص میکنی.
بچه مسلمون: مگه چه اشکالی داره؟؟؟
وهابی: اشکالی نداره فقط این کار منافقانه است.
بچه مسلمون: یه سوال ازت بپرسم؟
وهابی: بپرس.
بچه مسلمون: مگه حفظ جان یک کار عقلی نیست؟
وهابی: بله عقل حکم میکنه که انسان از جان خودش محافظت کنه.
بچه مسلمون: من هم با تقیه از جان خودم محافظت میکنم.
خداوند هم در قرآن میفرماید:
مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إیمانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإیمان [النحل/106] هر كس پس از ایمان آوردن خود، به خدا كفر ورزد [عذابى سخت خواهد داشت] مگر آن كس كه مجبور شده و قلبش به ایمان اطمینان دارد» اگر دقت کنی متوجه میشی این کار موافق با دستور قرآن است.
وهابی: اصلا با تو نمیشه بحث کرد من رفتم.
بچه مسلمون: صبر کن بقیه اش رو بگم.
وهابی: من دیگه میرم.
بچه مسلمون: ای بابا من عجله داشتم تو چرا داری میری.