ماجراهای بچه مسلمون (تقیه)

16:21 - 1394/11/07

ماجراهای بچه مسلمون

 قسمت سوم

 این داستان تقیه

 

یک روز بچه مسلمون داشت با عجله

می‌رفت سر کار که تو راه به یک وهابی رسید.

وهابی: سلام بچه مسلمون

بچه مسلمون: سلام علیکم حال شما خوبه

 

وهابی: ممنونم، راستی بچه مسلمون هر چی فکر می‌کنم می‌بینم همه چیزت خوبه جز اینکه منافقی.

بچه مسلمون: یعنی چی؟

 

وهابی: یعنی بعضی وقتها بر خلاف اعتقادت عمل می‌کنی.

بچه مسلمون: اون وقت، کدوم موقع این کار رو انجام می‌دهم؟

 

وهابی: هر وقت مجبور باشی و احساس خطر کنی اینطوری خودت رو خلاص می‌کنی.

بچه مسلمون: مگه چه اشکالی داره؟؟؟

 

وهابی: اشکالی نداره فقط این کار منافقانه است.

بچه مسلمون: یه سوال ازت بپرسم؟

وهابی: بپرس.

 

بچه مسلمون: مگه حفظ جان یک کار عقلی نیست؟

وهابی: بله عقل حکم می‌کنه که انسان از جان خودش محافظت کنه.

 

بچه مسلمون:  من هم با تقیه از جان خودم محافظت می‌کنم.

خداوند هم در قرآن می‌فرماید:

مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إیمانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإیمان‏ [النحل/106] هر كس پس از ایمان آوردن خود، به خدا كفر ورزد [عذابى سخت خواهد داشت‏] مگر آن كس كه مجبور شده و قلبش به ایمان اطمینان دارد» اگر دقت کنی متوجه می‌شی این کار موافق با دستور قرآن است.

 

وهابی: اصلا با تو نمیشه بحث کرد من رفتم.

بچه مسلمون: صبر کن بقیه اش رو بگم.

 

وهابی: من دیگه می‌رم.

بچه مسلمون: ای بابا من عجله داشتم تو چرا داری می‌ری.

http://btid.org/node/84962