ماجراهای بچه مسلمون
قسمت دوم
این داستان قرآن کریم
یک روز بچه مسلمون تو مسجد کنار یه وهابی مشغول قرآن خواندن بود.
بعد از چند دقیقه
وهابی هم تصمیم به خواندن قرآن گرفت، میخواست بره قرآن بیاره که
بچه مسلمون گفت: قرآن لازم داری؟
وهابی: بله
بچه مسلمون: میتونی از قرآن من استفاده کنی، بفرما
وهابی: نه من از قرآن شما استفاده نمیکنم.
بچه مسلمون:چرا؟؟
وهابی: چون قرآن شما تحریف شده است.
بچه مسلمون: از کجا میدونی مگه قرآن من رو خوندی؟
وهابی: نه ولی مطمئنم تحریف شده.
بچه مسلمون: آخه از کجا اطمینان داری
اصلا بیا قرآن منو بگیر ببر با قرآن خودت مقایسه کن تا متوجه بشی
وهابی: چرا اینکار رو بکنم
تو همین مسجد قرآن هست با همونا مقایسه میکنم تا بهت ثابت کنم قرآنت تحریف شده است.
بچه مسلمون: باشه پس من همینجا منتظرم
وهابی: وایستا تا بهت ثابت کنم
چند دقیقه بعد
بچه مسلمون: پس چی شد؟؟
وهابی: صبر کن
نیم ساعت بعد
یک ساعت بعد
دو ساعت بعد
بچه مسلمون: من دیگه خسته شدم دارم میروم خونه
من هر روز ظهر برای نماز میام
اگه چیزی پیدا کردی بهم نشون بده
وهابی: باشه فردا بهت ثابت میکنم
الان سالها از اون روز میگذره و هنوز وهابی داره میگرده
سلام
از مطلب مفید و پرمحتوایتان تشکر می کنم بهمین دلیل آن را در کلوب نسل جوان قرار دادم
http://www.cloob.com/javanclub