شناخت حساسیتهای مردم
همراه با همسر و فرزند دو سالهام به منطقهای از استان فارس برای تبلیغ عزیمت کردیم و در روستایی مستقر شدیم. طبق عادت سعی داشتم با مردم برخوردی خوب و گرم داشته باشم و صفات خوب آنان را بر زبان جاری سازم.
پس از آشنا شدن با میزبان و همسایههای اطراف، در یکی از همان روزهای اوّل در مسیر رفتن به مسجد، کودک شیرین زبانی را دیدم که علی رغم سنّ کمش با من احوالپرسی گرمی کرد. یکی از همسایهها که همراه من بود گفت: آقا این فرزند من است و غلام شما. گفتم: خدا حفظش کند. ماشاء الله چقدر شیرین زبان است.
بعد از نماز و سخنرانی در مسجد به خانه برگشتیم و خبر دادند که شاخه درختی در چشم همان کودک فرو رفته و او را مجروح ساخته است. آن قضیه گذشت ولی از آن پس نگاههای پدر آن طفل به من و برخوردش تفاوت کرده بود. به نحوی پی بردم که مردم ان روستا اعتقاد عجیبی به چشم زدن دارند وگر چه اصل این مسأله درست است، امّا برای آنها یکی از مسائل بسیار مهم زندگیشان شده بود و معیاری بسیار مهم در رفت و آمدها و خرید و فروش و... به حساب میآمد و افراد زیادی به جرم شور بودن چشمشان منزوی شده بودند.
دیگر میتوانستم حدس بزنم که در دِل پدر آن طفل چه میگذرد. چیزی نگذشته بود که خبر آوردند طفل شیرخوار همان شخص در حالی که در کنار مادرش شیر میخورده و مادرش به خواب رفته بود، خفه شده است. بعد از این اتفاق دیگر پدر آن طفل نبود که با حالت خشم و غضب به من نگاه میکرد، بلکه مردم دیگر نیز این گونه بودند. یک روز یکی از آنها به من گفت: آقا شنیدهام به فلانی که فرزندش مرده است گفتهاید چقدر فرزندان زیادی داری؟!
خاطرات و تجارب تبلیغی (2)
08:59 - 1393/10/11