ماجرای سپاه اسامه و نافرمانی خلیفه اول!

14:26 - 1395/05/16

چکیده: حال سوال ما از برداران اهل سنت این است که دلیل این رفتار خلیفه اول و دوم چه بود؟ به راستی چرا این همه تاکید پیامبر عظیم‌الشان اسلام(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) را نادیده گرفتن؟ آیا این توجیه که آنان عاشق حضرت بودند و نمی‌توانستند حضرت را در آن حال رها کنند، توجیه درستی است؟ آیا عقل حکم نمی‌کند اگر آنان پیامبر(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) را دوست داشتند، می‌بایست دستور او را مبنی بر پیوستن به سپاه اسامه را اطاعت کنند؟ آیا این رفتار آنان مخالفت صریح با سخن و خواسته پیامبر اسلام(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) نبود؟!
 

ماجرای سپاه اسامه

یکی از مواردی که خلیفه اول در برابر سخن پیامبر اکرم(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) اجتهاد کرد و کاملا دستور حضرت را زیر پا نهاد و به نظر خودش عمل کرد، ماجرای پیوستن به سپاه «اسامه» بود.
تفصیل ماجرا بدین شرح است:

پيغمبر اكرم(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) در سال يازدهم هجرى در واپسین روزهای زندگی خود، سپاهی را آماده کرد تا به جنگ با روم در سرزمين شام و جبران شكست قبلى برود. حضرت فرماندهی این سپاه را به «اسامه بن زید» که فردی جوان و کم‌سن و سال بود داد و از همه مردم مدینه خواست که به این سپاه بپیوندند. حضرت براى سپاه اسامه اهميت زيادى قايل بود، به طورى كه به اصحاب دستور داد، خود را براى گرد آمدن در زير پرچم او مهيا سازند و بر این امر  تأكيد فراوان داشت.

آن‌گاه به منظور تقويت اراده و تحريك آنان، شخصا بسيج کردن لشگر را بر عهده گرفت و بدين‌گونه كليه بزرگان مهاجر و انصار مانند «ابو بكر» ، «عمر» ، «ابو عبيده جراح» ، «سعد بن ابى وقاص» و غيره را در سپاه اسامه گرد آورد. اين واقعه در سال يازدهم هجرى، چهار شب مانده به آخر ماه صفر اتفاق افتاد.

روز بعد پيغمبراکرم(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) اسامه را احضار کرد و فرمود: «من تو را فرمانده اين سپاه قرار دادم. هم‌اكنون به محلى برو كه پدرت در آن‌جا شهيد شد و با دشمنان خدا پيكار كن. با شتاب حركت كن تا از وضع دشمن، زودتر آگاه شوى. اگر خداوند تو را بر آن‌ها پيروز گردانيد، در ميان‌شان زياد توقف مكن. راهنمايانى با خود ببر و جاسوسان و پيش‌قراولان را پيش‌تر بفرست».

روز بيست و هشتم صفر فرا رسيد، بيمارى رسول خدا(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) كه منجر به رحلت آن حضرت گرديد، آشكار شد و به دنبال آن حضرت تب کرد و در بستر افتاد. بامداد روز 29 وقتى حضرت ديد اصحاب از رفتن كوتاهى مى‌‏ورزند، شخصا به نزد آن‌ها رفت و ايشان را به حركت ترغیب کرد.

سپس به منظور تحريك روح سلحشورى و تقويت اراده آن‌ها، پرچم را با دست خود، براى اسامه بلند کرد  و فرمود: «به نام خدا و در راه او جهاد كن و با هر كس که منكر خداست بجنگ».
اما با این حال، اصحاب كوتاهى کردند و با همه نصوص صريحى كه از آن حضرت مبنى بر وجوب پیوستن به سپاه وجود داشت، در پیوستن به آن کوتاهی کردند. كليه مورخان و سيره‌‏نويسان اسلامى، اتفاق دارند كه ابو بكر و عمر در سپاه اسامه بودند. اين موضوع را در كتب خود از مسلمات دانسته‏‌اند و چيزى نيست كه مورد اختلاف باشد.

گروهى از صحابه از انتصاب «اسامه بن زيد» در آن سن و سال كم، به پيغمبر اكرم(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) اعتراض کردند؛ همان‌طور كه قبلا نيز فرماندهى پدرش «زيد» را مورد نكوهش قرار داده بودند. با اين‌كه اين عده ديدند كه پيغمبر(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) شخصا او را به اين منصب برگزيد و فرمود: تو را به فرماندهی اين سپاه برگزیدم، و با اين‌كه تبدار بود، با دست خويش پرچم فرماندهى را برايش برافراشت، مع‌الوصف همه اين‌ها مانع نكوهش آن دسته از صحابه، از فرماندهى وى نگرديد و سخت بر پيغمبر(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) خرده گرفتند!

رسول اكرم(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) از نكوهش و خرده‌‏گيری‌هاى آنان به شدت خشمگين شد، تا جايى كه در عين بيمارى و در حالى كه سر مقدس خود را از شدت تب بسته و حوله‌‏اى به خود پيچيده بود، دو روز پيش از آن‌كه وفات كند، به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «اى مردم! اين چه سخنى است كه از بعضى از شما راجع به انتصاب «اسامه» از جانب من، سر زده است؟ اين‌كه من‌را در انتصاب «اسامه» مورد سرزنش قرار مى‌‏دهيد، تازگى ندارد، قبلا نيز در خصوص فرماندهى پدرش، به من اعتراض کردید! به خدا قسم، زيد لياقت داشت كه فرمانده لشكر باشد و بعد از او نيز پسرش اين لياقت را دارد». آن‌گاه به آن‌ها سفارش اكيد کرد كه هر چه زودتر خود را به لشكرگاه اسامه برسانند. متعاقب آن، اصحاب، دسته دسته با حضرت وداع نمودند و روى به لشكرگاه در «جرف» نهادند. پيغمبر(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) نيز هم‌چنان آن‌ها را تشويق مى‌‏كرد كه در رفتن شتاب كنند.

حتى هنگامى كه بيمارى حضرت نیز شدت يافت نيز پيوسته مى‌‏فرمود: «در تجهيز سپاه اسامه بكوشيد، سپاه اسامه را حركت دهيد، سپاه اسامه را روانه كنيد». در حالى‌كه پيغمبر اين سخنان را تكرار مى‏‌كرد، باز برخی از صحابه، هم‌چنان در رفتن سستى می‌کردند! حتی پیامبر مردمی را که از رفتن امتناع می‌ورزیدند را لعنت کرد و فرمود: «خدا لعنت کند کسی را که سپاه اسامه را ترک کند».

با این حال، همه کتب تاریخی نوشته‌اند که ابوبکر و عمر از دستور پیامبر(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) تخلف کردند و به سپاه ملحق نشدند و در لحظه احتضار کنار پیامبر(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) آمدند و تا لحظه جان دادن حضرت در آن‌جا بودند.[1]

حال سوال ما از برداران اهل سنت این است که دلیل این رفتار خلیفه اول و دوم چه بود؟ به راستی چرا این همه تاکید پیامبر عظیم‌الشان اسلام(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) را نادیده گرفتن؟ آیا این توجیه که آنان عاشق حضرت بودند و نمی‌توانستند حضرت را در آن حال رها کنند، توجیه درستی است؟ آیا عقل حکم نمی‌کند اگر آنان پیامبر(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) را دوست داشتند، می‌بایست دستور او را مبنی بر پیوستن به سپاه اسامه را اطاعت کنند؟ آیا این رفتار آنان مخالفت صریح با سخن و خواسته پیامبر اسلام(صلی‌اللّه‌عليه‌وآله) نبود؟!

قضاوت در این باره را به عقل‌های بیدار و جویای حق می‌سپاریم.

__________________________________________
پی‌نوشت
[1]. سيد عبد الحسين شرف الدين، اجتهاد در مقابل نص‏، ترجمه على دوانى‏، دفتر انتشارات اسلامى‏، قم‏، 1383 ش‏، چاپ نهم‏، ص 89-102.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
15 + 1 =
*****