افزودن دیدگاه

تصویر الهه 2014
نویسنده الهه 2014 در

سلام
من دختری 26 ساله و مذهبی هستم که خواستگارانی فراوانی داشتم که به همه جواب رد دادم. اخلاقیات و روحیات طرف مقابلم خیلی واسم مهم بوده. نمی دونم چرا اینجوری هستم.ولی خیلی از افرادی که واسم اومدن با وجود اینکه شرایط نسبی رو داشتن من با همون برخورد اول رد کردم.یعنی دچار استرس شدیدی می شدم اصلا علاقه به ادامه ی ارتباط نداشتم. از بین خواستگارانم فقط یک نفر من را جذب کرد. آن هم به این دلیل بود که خیلی در مسائل مختلف تفاهم داشتیم. اما چون از نظر خانوادگی از ما پایین تر بودن مردد شدم که اصلا با ایشون بیشتر آشنا بشم یا نه. خلاصه بالاخره به ایشون جواب رد دادم اما ایشون و خانواده ایشون خیلی اصرار داشتن حدودا شش ماهی با واسطه های مختلف درخواست خودشون رو مطرح کردن تا اینکه من برای جواب دادن به ایشون استخاره با تسبیح گرقتم که در کمال تعجب استخاره من خیلی بد اومد.میگم تعجب ،چون من از این آقا خوشم اومده بود انتظار داشتم استخاره ام خوب بیاد و من یک دلگرمی به دست بیارم. اما اینطور نشد و در نهایت من جواب رد قطعی رو دادم. اولش واسم سخت بود اما بعد به کلی فراموشش کردم. بعد از این آقا هم من خواستگارانی داشتم که جواب رد دادم بهشون. که البته خیلی هم خوب نبودن. تا اینکه بعد از 3 سال این آقا از طریق یکی از وابستگان بنده شماره بنده رو پیدا کردن و با من تماس گرفتن. علی رغم اینکه من واقعا از انتخاب همسر مناسب برای خودم نامید شده بودم. این آقا به من گفت که من هنوز نتوانستم تو رو فراموش کنم. و اینکه اجازه بده با هم بیشتر آشنا بشیم اگه به توافق نرسیدیم من دیگه مزاحمت نمیشم. که من در ابتدا موافقت نکردم. اما بعد از گذشت حدودا یک ماه با اصرارهای این آقا به خودم گفتم که این فرصتو بهش بدم. خلاصه ما تلفنی با هم بیشتر آشنا شدیم و من بیشتر از قبل فهمیدم که این آقا روحیاتش به من نزدیک هست. و من واقعا از اینکه این فرصتو بهش داده بودم واقعا خوشحال بودم تا اینکه ایشون به من گفت که من می خوام خودم عیبامو بهت بگم که بهت دروغ نگفته باشم. اول اینکه گفت من ادم مذهبی نیستم.یعنی یک سالی هست که نماز نمی خونم. روزه ام هم نمی گیرم.می گفت نه ایکه اعتقادی نداشته باشه باشم ولی من به خاطر رفتار های ریاکارانه مذهبی ها از دین زده شدم.اینکه نماز می خونن اما همه جور گناهی هم مرتکب می شن. مورد دومی که مطرح کرد این بود که حدودا 4 سال (قبل از اینکه خواستگاری من بیاد) با دختری دوست بوده که یک بار هم با هاش رابطه جنسی داشته. و مورد سوم اینکه گفت گاهی که با دوستانش دور هم جمع میشن مشروب(آبجو) می خورند. که من با شنیدن این حرف ها شوکه شدم. بعد کلی صحبت کردن ایشون گفت که من قول می دم نمازمو بخونم و مشروب هم اگه بهم فرصت بدی کنار می ذارم. با وجود اینکه خیلی واسم سخت بود یعنی فاجعه بود باهاش قطع رابطه کردم. اما کلا از نظر روحی به ریخته بودم. هر روز بهش فکر می کردم و دلایلمو کنار هم می ذاشتم و می گفتم که کار درستی کردم. اما ایشون هنوز گاهی برای من پیام و یا ایمیل می فرستاد. اما من جواب نمی دادم.تا اینک بعد از 6 ماه واسه من خواستگار خیلی خوبی آمد اما باز هم با وجود اینکه شرایطش خیلی خوب بود نتونستم خودمو راضی کنم اصلا از شدت استرس اینکه با این آقا ازدواج کنم شب ها خوابم نمی برد. من وقتی که این خواستگار جدید فکر می کردم اون قضیه قبل رو تموم شده می دونستم و مقایسه هم نمی کردن. اما نمی تونستم این فرد رو هم بپذیرم. قضیه با این خواستگار جدید هم تموم شد و من به این نتیجه رسیدم که فقط با همون آقایی که بهش علاقه دارم می تونم زندگی کنم تا اینکه رابطه من و اون آقا مجددا شروع شد. و قول و قرار ازداوج گذاشتیم به خانواده هامونم هم گفتیم که البته خانواده من به دلیل اینکه این آقا از نظر سطح خانوادگی پایین تر بودن رضایت انچنانی نداشتن اما مانع من هم نشدن چون آنها هم از اینکه من هیچکس رو نمی پذیرفتم خسته شده بودن. ما سه ماه با هم تلفنی و حضوری در ارتباط بودیم. در تمام این مدت رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم . من بهش خیلی اعتماد داشتم. خیلی هم باهاش راحت بودم.اما مشکلاتی که این آقا با من مطرح کرده بود ذهنم رو درگیر کرده بود. به نحوی که در اواخر من به خودم می گفتم ،من که این همه خواستگار داشتم و دارم آیا ارزش داشت که من زیر بار این ازدواج بروم؟ در اواخر کار که باهاش بیرون می رفتم ازش بدم می اومد با وجود اینکه این آقا نهایت محبت رو به من داشت. باید بگم من کلا آدم منفی باف ومرددی هست. تا از چیزی مطمئن نباشم اون کار رو انجام نمی دم. کلا در تصمیم گیری هام هم خیلی مشکل دارم و دچار تردید می شم. من دوست داشتم تو این قضیه همه منو تایید کنن. تا با خیال راحت این آقا رو قبول کنم. از طرفی همین که خانواده ام هم مثل خودم تردید داشتن بیشتر منو اذیت می کرد.ضمنا با توجه به تحقیقاتی که در موردش کردیم همه از اخلاقش تعریف می کنن. حتی از اخلاق خانواده شان هم تعریف می کردن. میگن که اینا خانوادگی به زن خیلی اهمیت می دن. و بین خواهر و برادرهاش همین خواستگار من خیلی بهتر از بقیه اشون هست.ضمنا فردی است که تحصیلات دانشگاهی تا مقطع فوق لیسانس دارد و از نظر کاری هم بسیار موفق و فعال است. و بیشتر وقتش رو صرف کارش می کند. از نظر مالی هم مشکلی ندارد. و این آقا 32 سال سن دارد. من مجددا رابطه ام رو باهاش قطع کرده ام. با وجود اینکه 4 ماه از قطع رابطه مون گذشته.اما به هیچ عنوان نمی توتم فراموشش کنم اصلا نمی تونم به این فکر کنم که دوباره خواستگار دیگری داشته باشم و بخوام باهاش آشنا بشم. اصلا این که بتونم با کس دیگه ای رابطه ی صمیمی برقرار کنم واسم غیر ممکنه. دل و دماغ اینکه به کارهام برسم رو ندارم. واقعا خسته شدم. از طرفی جرات این رو هم ندارم که بهش بگم برگرده.چون از شک و تردید هام می ترسم. البته اون آقا هم مثل منه. اونم نمی تونه منو فراموش کنه.بهم میگه که من دیگه ازدواج نمی کنم. میگه من یا باید بمیرم یا به تو برسم. میگه اگه تو با کس دیگه ای ازدواج کنی من می میرم. البته من خودمم با اینکه خودم رابطه رو بهم زدم اما اصلا تحمل ندارم که اونو از دست بدم و اون بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه. من هنوز در تردیدم. روزها استرس دارم گاهی می گم بی خیال همه چی ،قبولش می کنم و گاهی می گم لیاقت من خیلی بیشتر از این حرفاس. در واقع اگر فقط از نظر خانوادگی با هم مشکل داشتیم قبولش می کردم. اما مشکلات خودش هم واسم قوز بالا قوز شده. با خودم میگم دیگه با این شرایط ارزش نداره که قبولش کنم. البته من تقریبا مطمئنم که توی زندگی باهاش به مشکلی نمی خورم چون هردومون آدم های با گذشتی هستیم. تمام مدتی که باهاش بودم هیچوقت دعوا و بحث نداشتیم. من با دلم نمی تونم کنار بیام. و فکر اینکه یه خواستگار دیگه اگه داشته باشم چطوری باهاش آشنا بشم منو دییونه می کنه. یعنی واتی باهاش هستم فکر نمی کنم آدم مهمی رو به دست اوردم اما وقتی میره انگار تمام دنیا واسم تموم شده. من مطمئنم که هیچکس دیگه جای اونو واسم نمی گیره مگر اینکه فردی باشه خیلی ویژگی برتری داشته باشه. از این هم می ترسم که یا بک ازدواج مصلحتی تن بدم و یا اینکه خاطرات با این آقا زندگی آینده ام هم رو تحت تاثیر قرار بده. کلا آدمی هستم که به این راحتی از کسی اونم پسر خوشم نمیاد. از زندگی مجردی هم خسته شدم. چون با هیچ پسری هم مثل این آقا رابطه صمیمی نداشتم. نه اینکه اصلا رابطه نداشته باشم. اتفاقا رابطه ی خوبی هم با پسرهای همکلاسیم یا فامیل دارم اما در حد معمول. هیچ وقت هم با پسری دوست نبوده ام. ببخشید که خیلی طولانی شد ولی خواستم همه جزییاتو بگم تا بهتر راهنماییم کنید. خواهش می کنم کمکم کنید.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 6 =
*****