امام برای جامعه مانند عقل است برای انسان که خداوند او را راهنمای اعضا و جوارح انسان قرار داده است.
«هشام بن حکم» میگوید: برای مناظره با «عمرو بن عبيد» حرکت کردم. در مجلس درس او حاضر شده و گفتم: اى مرد دانشمند، آيا چشم دارى؟ گفت: اى فرزند اين چه سوالى است؟ تو که مىبينى من چشم دارم، گفتم: با چشمت چه مىكنى؟ گفت با آن رنگها و اشخاص را مىبينم.
گفتم: آيا بينى دارى؟ گفت: بلى، گفتم: با بينىات چه مىكنى؟ گفت: بوها را استشمام میكنم.
گفتم آيا دهان دارى؟ گفت: بلى، گفتم: با دهانت چه مىكنى؟ گفت: طعم و مزه غذاها را مىچشم.
گفتم: آيا گوش دارى؟ گفت: بلى، با آن صداها را مىشنوم.
گفتم: آيا قوه ادراك و مغز مفكر دارى؟ گفت: بلى، گفتم: با آن چه مىكنى؟ گفت: با آن، هر چه را كه از راه حواس درک کنم، صحیح را از نادرست آن تشخیص مىدهم.
گفتم: آيا اين حواس و اعضا بىنياز از مغز و عقل نيستند؟ گفت: نه؛ گفتم: بنابراين خداوند، قلب و مغز را براى رفع اشتباه حواس آفريده است؟ گفت: آرى؛ گفتم: اى «ابا مروان» خداوند تبارك و تعالى جوارح و حواس انسان را مهمل نگذاشته است و براى آنان امامى قرار داده، چگونه ممکن است اين خلق را در حيرت و ضلالت باقى گذارده باشد و براى آنان امامى كه رافع شبهه و شك آنان باشد معيّن نکرده باشد؟
در این هنگام عمر بن عبيد گفت: تو هشام بن حكم هستى؟ گفتم: نه، گفت: پس از كجا آمدهاى؟ گفتم: من اهل كوفه هستم؛ گفت: پس يقينا «هشام» هستى، سپس برخاست و منرا در آغوش خود گرفت و بر جاى خود نشانيد.
__________________________________
لینک مطلب: https://btid.org/fa/news/42774