توجیه نادرست رفتار خلیفه دوم!

02:21 - 1395/09/30

-با این توجیهات سست مختلفی که برای لاپوشانی نیت شؤم عمر در انکار وفات آوردند نمی‌شود نیت او را پنهان کرد. انگیزه عمر از آن انکار، توطئه‌چینی برای غصب خلافت است که می‌خواهد در اولین قدمش با انکار وفات پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) اذهان مردم را به تشویش و تردید در وفات پیامبر مشغول کند تا به انتخاب خلیفه و بیعت با امیرالمومنین(علیه‌السلام) اقدام نکنند چراکه با احتمال زنده بودن پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) تلاش برای انتخاب جانشین، منتفی می‌شود.

انکار وفات پیامبر توسط عمر

در این مطلب رفتار عمر را بلافاصله پس از رحلت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به عرض رساندیم و گفتیم که او بلافاصله پس از رحلت رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) با ارعاب و تهدیدهای مختلف به انکار وفات ایشان پرداخت. در سه مقاله دیگر[1] به تحلیل رفتار او پرداختیم و نیت و انگیزه او از این انکار را بیان کردیم که و با اقامه دلیل و شواهد تاریخی از منابع اهل سنت، مهم‌ترین انگیزه او را فراهم آوردن فرصتی برای بازگشت ابوبکر از سنح به مدینه و نیز ایجاد تشویش در اذهان مردم و متوقف ساختن آنان از اقدام به بیعت با امیرالمومنین(علیه‌السلام) بیان کردیم. اما اکنون به توجیهاتی که خود عمر و هم برخی علمای اهل سنت برای عمل عمر آوردند اشاره خواهیم کرد:

توجیه‌هات عمر درباره انکار وفات پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) توسط او
عمر برای این‌که ذهن مردم را منحرف سازد تا آن‌ها این عمل او را به حساب زمینه‌چینی برای غصب خلافت نگذارند و به نیت شوم او پی نبرند برای انکار وفات و رفتار تند و خشن خویش، اقدام به ارائه توجیه‌هات مختلفی کرد که در این نوشتار بیان خواهیم کرد:

توجیه اول:
عمر بن خطاب بابت رفتار خود عذرتراشی می‌کند و می‌گوید: او وفات حضرت را بدون دلیل انکار کرده است و انکارش نیز ناشی از تصورات شخصی و اجتهاد او بوده است. انس بن مالک می‌گوید: «زمانی که با ابوبکر در سقيفه بيعت کردند، فردای آن روز، ابوبکر روی منبر نشسته بود، عمر ايستاد و قبل از او سخنرانی کرد و بعد از حمد الهی گفت: «آنچه که من دیروز گفتم [که رسول الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نمرده است و پیش خدا رفته است و برخواهد گشت] رأی و اجتهاد شخصی بنده بوده است و من در قرآن ندیده بودم که رسول الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نخواهد مرد و خود رسول الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیز به من نگفته بود که نخواهد مرد، ولیکن من می‌پنداشتم رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) امور ما را تدبیر خواهد کرد و آخرین نفری است که از میان ما خواهد رفت».[2]

آیا با این توجیه شخصی و سست می‌تواند آن‌همه قسم جلاله بخورد و وفات پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را نفی کند؟! حتی مردم را تهدید به قتل کند و قائلین به وفات را منافق و فتنه‌گر بشمارد؟! این دیگر چه اجتهادی است که هیچ مستندی از قرآن و روایت ندارد؟! و تنها مستندش گمان و پندار اوست؟!

توجیه دوم:
عمر پس از به خلافت رسیدن، برای آن انکار خود، توجیه دیگری دست و پا می‌کند. طبری و بدرالدين عينی و بيهقی نقل کرده‌اند: «روزی عمر به ابن عباس گفت: ای ابن عباس آيا می‌دانی آن سخنی که در روز وفات پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفتم [هر کس بگويد پيامبر(صلی‌الله‌عليه‌وآله) از دنيا رفته گردنش را می‌زنم] انگيزه من چه بود؟ ابن عباس گفت: نه، خودت بهتر می‌دانی. عمر گفت: چيزی که من را مجبور کرد چنين سخنی را بگويم، اين آيه بود: «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً[بقره/143] ما شما را امت ميانه قرار داديم و شما بر همه مردم گواه هستيد و پيامبر هم بر شما گواه است». من بر اين باور بودم که پيامبر(صلی‌الله‌عليه‌وآله) در امتش می‌ماند تا شاهد اعمال ما شود. همين باعث شد که من آن سخن را بگويم».[3]

این دو توجیه عمر در تناقض تام با یکدیگر است. گاهی می‌گوید دلیلی برای انکارم نداشتم و گاهی می‌گوید دلیلم داشتم. در توجیه اول گفته بود که انکارش هیچ مستند و دلیلی نه از آيه و نه از روايت و نه از وصيت نداشته بلکه من از نزد خود چنین چیزی را گفتم؛ ولی در اين‌جا آيه 143 سوره بقره، را به عنوان دلیل انکارش بيان می‌کند.

علاوه بر تناقض بین دو توجیهی که آورده است، اشکال دیگری نیز در توجیه دوم او وجود دارد و آن، این‌که کجای این آیه‌ای که عمر به آن استناد  می‌کند بر تداوم حیات جسمانی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) دلالت دارد تا عمر بخواهد به آن استناد کند؟! هرگز آن آیه‌ دلالت بر حیات جسمانی دائمی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) ندارد و حیات جسمانی، شرط در گواه بودن حضرت نیست و پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) پس از مرگ نیز می‌تواند با حیات روحانی بر اعمال امت خویش شاهد باشد.

ارائه توجیهات مختلف توسط برخی عالمان اهل سنت برای این عمل عمر
قاضی عبدالجبار معتزلی می‌نویسد: «برخی می‌گویند: این انکار عمر از قلّت علم عمر بود که نمی‌دانست مرگ برای پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) نیز جایز است، ولی وقتی ابوبکر آیه «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُون» را خواند، او گفت من به وفات پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) یقین کردم و گویا من تا به حال، این آیه را نشنیده بودم. و اگر عمر حافظ قرآن بود یا اندکی تفکر می‌کرد هرگز چنین انکار نمی‌کرد. پس این، نشان از آن دارد که عمر از حفظ و تلاوت قرآن فاصله داشته و کسی که حال و وضعش این چنین است هرگز صلاحیت امامت بر امت را ندارد».

اما سخن این افراد صحیح نیست؛ زیرا در روایتی که از عمر آمده علت انکارش بیان شده است. عمر گفت: "چگونه پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) بمیرد در حالی‌که خدا فرموده است: «هُوَ الَّذی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ [صف/9] او كسى است كه پيامبرش را با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه دين‌ها پيروز گرداند» و فرموده است: «...لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِى ارْتَضىَ‏ لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا [نور/55] [خدا به كسانى از شما كه ايمان آورده‏‌اند وعده داد که] دين‌شان را كه خود برایشان پسنديده است استوار سازد و وحشت‌شان را به ايمنى بدل كند». به استناد این آیات بود که عمر وفات پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) را انکار کرده است تا این‌که ابوبکر به عمر گفت خداوند وعده داده که به زودی این وعده‌اش [در آیه دوم] را عمل می‌کند و سپس آن آیات را در تایید وفات پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) تلاوت کرد و در این هنگام عمر به مرگ حضرت یقین کرد.
پس عمر گمان می‌کرد که زمان وفات پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) هنوز فرا نرسیده است، نه این‌که به طور کل اصل مرگ را برای پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) انکار کند. اما این‌که عمر پس از شنیدن آیاتی که ابوبکر در تایید وفات پیامبر خوانده بود گفت: «گویا من تا به حال، چینن آیه‌ای را قرائت نکردم و یا نشنیده‌ام» تنبیه و آگاهی دادن به این است که او از موضعش دست کشید نه این‌که واقعا آن آیات را نخوانده و یا نشنیده باشد. و لزوما در مورد کسی که برخی از احکام قرآن را از یاد برده گفته نمی‌شود که او قرآن را نمی‌داند، چراکه اگر چنین بود باید گفته شود حافظ قرآن فقط کسی است که کل احکام قرآن را می‌داند و این باطل است، پس نمی‌توان گفت که عمر حافظ قرآن نبوده است».[4]

خلاصه سخن قاضی عبدالجبار این است: که انکار عمر ناشی از جهل به این‌که پیامبر نیز خواهد مرد نبود؛ زیرا او اصل مرگ را انکار نکرد، بلکه انکار او در مورد زمان رحلت پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) بود.

جواب سید مرتضی در رد ادعای قاضی عبدالجبار
سید مرتضی به رد این دفاعیه قاضی عبدالجبار می‌پردازد که خلاصه گفتار ایشان این است: انکار عمر از دو حال خارج نیست: 1. این‌که او اصل مرگ پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) را انکار کرده باشد.
در این صورت می‌گوییم: این انکار، اوج جهل و ناآگاهی او نسبت به امری بدیهی‌ است و نشان می‌دهد که او علاوه بر ناآگاهی بر آن دو آیه‌ای که ابوبکر خواند، نسبت به آیه «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْت [آل‌عمران/185] هر نفسی مرگ را خواهد چشید» نیز ناآگاه بود. هیچ انسان عاقلی در این تردید ندارد که همه خواهند مرد و مرگ پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) نیز منع عقلی نداشته تا نیاز باشد در این رابطه آیاتی از سوی ابوبکر خوانده شود، تا این مسأله روشن و آشکار گردد.

2. این‌که او منکر مرگ پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) در این موقعیت و زمان شده بود، زیرا هنوز دین او بر همه ادیان پیروز نشده و تا قبل از غلبه بر همه ادیان نخواهد مرد.
در این صورت در جواب می‌گوییم: اولین اشکال در نوع استدلال ابوبکر است؛ زیرا عمر اصل مرگ پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را در این فرض، انکار نکرده و تنها انکار او به خاطر جلو افتادن مرگ پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؛ در حالی‌که دو آیه‌ای که ابوبکر خواند متعرض تاخیر و تقدیم رحلت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نشده و فقط اصل مرگ را برای پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) ممکن می‌شمارد. و عمر نیز نمی‌بایست با این استدلال ابوبکر به مرگ حضرت یقین می‌کرد، چراکه دلیل ابوبکر با دلیل عمر هیچ مطابقتی نداشته تا بخواهد آن را رد کند؛ زیرا شبهه در زمان وقوع مرگ است، نه اصل مرگ تا ابوبکر بخواهد دلیلی بر امکان اصل مرگ برای پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) اقامه کند. و اگر بنا بود چنین جوابی از ابوبکر عمر را قانع کند پس چرا وقتی ابن ام مکتوم نیز دقیقا همین سخنان ابوبکر را در تایید وفات پیامبر اقامه کرد عمر سخنان او را نپذیرفت؟!

چرا این شبهه در میان آن‌همه مسلمان فقط برای عمر پیش آمد؟! اگر دلیل عمر همان آیاتی بود که قاضی عبدالجبار گفته است، چرا در ادامه، عمر گاهی ادعا می‌کند پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) مانند حضرت موسی به نزد خدایش رفته و مدتی غائب شده است و باز خواهد گشت و گاهی نیز ادعا می‌کند حضرت مانند حضرت عیسی به آسمان برده شده است؟! استدلال او بر این دو مورد چیست؟ با کدام آیه بر عروج حضرت استدلال می‌کند؟!

وقتی اسامه از حرکت دادن سپاه برای جنگ با روم تعلل می‌کرد و نگران حال پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود و به ایشان گفته بود: «نمی‌خواهم از مسافرین حال شما را جویا شوم» چرا عمر در این زمان برای اسامه استدلال نیاورد که طبق این آیات، پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) تا زمانی که دینش را بر همه ادیان غالب نکند نخواهد مرد و نگران حال ایشان مباش و سپاه را حرکت بده؟![5]

علاوه بر این مطالب، روایات متواتری در دست است که پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بارها و بارها خبر داده‌اند که مرگش نزدیک است. حال، چگونه عمر آن همه اعلان‌هایی را که پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) در مورد مرگش فرموده بود را نادیده می‌گیرد و به تاویل ذهنی خود از آن آیات، متمسک می‌شود. این نادیده گرفتن نص در برابر تاویل شخصی است که قطعا باطل است.

پس بایستی این انکار از جانب عمَر علتی غیر از آنچه قاضی عبدالجبار ذکر کرد، داشته باشد. و آن همان توطئه‌چینی برای غصب خلافت است که اولین قدمش با انکار وفات پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) کلید خورده تا اذهان مردم به تشویش و تردید در وفات حضرت مشغول شده و به انتخاب خلیفه و بیعت با امیرالمومنین(علیه‌السلام) اقدام نکنند، چراکه با احتمال زنده بودن پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) تلاش برای انتخاب جانشین، منتفی می‌شود.

______________________________
پی‌نوشت
[1]. پست اول: انکار وفات پیامبر، اولین اقدام برای غصب خلافت؛/ پست دوم: شواهدی بر سناریوی غصب خلافت؛/ پست سوم: چرا خلیفه دوم رحلت پیامبر را انکار می‌کرد؟؛/ پست چهارم: انکار وفات پیامبر اولین قدم برای پیشبرد سناریوی غصب خلافت.
[2]. «عن انس بن مالک قال: لما بويع أبو بكر فی السقيفة وكان الغد جلس أبوبكر على المنبر فقام عمر فتكلم قبل أبی‌بكر فحمد الله وأثنى عليه بما هو أهله ثم قال: أیها الناس إنی قد کنت قلت لکم بالأمس مقالة ما کانت إلا عن رأیی و ما وجدتها فی کتاب الله و لا کانت عهدا عهده إلىّ رسول الله(صلى‌الله‌علیه‌وسلم) و لکنی قد کنت أرى أن رسول الله سَیُدَبّر أمرنا حتى یکون آخرنا». تاریخ الطبری، أبوجعفر محمد بن جرير بن يزيد بن كثير بن غالب آملی طبری(310ق)، بیروت، دارالتراث، چاپ دوم، 1387ق، ج3، ص210، متن کتاب؛/ و الثقات، أبوحاتم محمد بن حبان بن أحمد بن حبان بن معاذ بن مَعْبدَ التميمی الدارمی البُستی(354ق)، حیدرآباد دکن، دائرة المعارف العثمانية، چاپ اول، 1393ق-1973م، ج 2، ص 156، متن کتاب؛/ و الریاض النضرة فی مناقب العشرة، ابوالعباس احمد بن عبدالله بن محمد طبری(694ق)، مشهور به محب الدین طبری، بیروت، دارالمعرفة، چاپ اول، 1418ق-1997م، ج1، ص206، رقم528، متن کتاب؛/ و البداية والنهاية، أبوالفداء إسماعيل بن عمر بن كثير قرشی دمشقی(774ق)، تحقيق: عبد الله بن عبد المحسن التركی، دار هجر للطباعة والنشر، چاپ اول، 1424ق-2003م، ج8، ص89، متن کتاب.
[3]. «قال الطبری قال عمر لابن عباس: فقال يابن عباس هل تدری ما حملنی على مقالتی هذه التی قلت حين توفّى الله رسوله قال قلت: لا أدری يا أميرالمؤمنين أنت أعلم. قال: والله إن حملنی على ذلك إلا أنی كنت أقرأ هذه الاية ﴿وكذلك جعلناكم أمة وسطا لتكونوا شهداء على الناس ويكون الرسول عليكم شهيدا﴾ فوالله إنی كنت لأظن أن رسول الله سيبقى فی أمته حتى يشهد عليها بآخر أعمالها فإنه للذی حملنی على أن قلت ما قلت». تاریخ الطبری، پیشین، ج3، ص211، متن کتاب؛/ و شرح صحيح البخارى لابن بطال، ابن بطال أبو الحسن علی بن خلف بن عبد الملك(449ق)، تحقيق: أبو تميم ياسر بن إبراهيم، ریاض، مكتبة الرشد چاپ دوم، 1423ق-2003م، ج3، ص242، متن کتاب؛/ و دلائل النبوة، أبوبكر أحمد بن الحسين بن علی بن موسى الخُسْرَوْجِردی الخراسانی البيهقی(458ق)، محقق: دکتر عبدالمعطی قلعجی، بیروت، دارالكتب العلمية، دار الريان للتراث، چاپ اول، 1408ق-1988م، ج7، ص219، متن کتاب؛/ و عمدة القاری شرح صحیح البخاری، بدرالدین ابی محمد محمود بن احمد عینی(855ق)، بیروت، دارالکتب العلمیة، چاپ اول، 1421ق-2001م، ص21، متن کتاب؛/ و سبل الهدى والرشاد فی سيرة خير العباد، محمد بن يوسف الصالحی الشامی(942ق)، تحقيق وتعليق: الشيخ عادل أحمد عبد الموجود، الشيخ علی محمد معوض، بیروت، دارالكتب العلمية، چاپ اول، 1414ق-1993م، ج12 ص301، متن کتاب.
[4]. «بلغ من قلة علمه أن لم يعلم أن الموت يجوز على محمد و أنه أسوة «1» الأنبياء فى ذلك، حتى قال ذلك اليوم: «و اللّه ما مات محمد حتى يقطع أيدى رجال و أرجلهم» فلما تلا عليه أبو بكر قوله: [إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ‏] [وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ، أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ‏] قال: أيقنت بوفاته، و كأنى لم أسمع هذه الآية، و لو كان يحفظ القرآن أو يفكر فيه ما قال ذلك. فهذا يدل على بعده من حفظ القرآن و تلاوته، و من هذا حاله لا يجوز أن يكون إماما. و هذا لا يصح، و ذلك أنه قد روى عنه: كيف يموت، و قد قال اللّه [لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ‏] و قال تعالى [وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً] فلذلك نفى موته لأنه على أنها خبر عن ذلك فى حال حياته حتى قال له أبو بكر: «إن اللّه وعد بذلك سيفعله» و تلا عليه ما تلا، فأيقن عند ذلك بموته، و إنما ظن أن موته يتأخر عن ذلك الوقت لا أنه منع من موته.... و قوله: كأنى لم أقرأ هذه الآية؛ أو لم أسمعها تنبيه على ذهابه عن الاستدلال بها، لا أنه فى الحقيقة لم يقرأها، أو لم يسمعها، و لا يجب فيمن ذهب عنه بعض أحكام الكتاب ألّا يعرف القرآن؛ لأن  ذلك لو دل، لوجب ألّا يحفظ القرآن إلا من يعرف كل أحكامه، و هذا باطل، فخرج هذا القول من أن يدل على أنه كان لا يحفظ القرآن». المغنی فی أبواب التوحيد و العدل‏، ابوالحسن عبدالجبار بن احمد بن عبدالجبار بن احمد بن خليل همدانى اسدآبادى معتزلی(415ق‏)، قاهره، الدار المصرية، ج20، ص10-11
[5]. الشافی فی الإمامة، أبی القاسم علی بن الحسين الموسوی المعروف بالشريف المرتضى، محقق: السيد عبدالزهراء الحسينی الخطيب، تهران، موسسة الصادق، ج4، ص176-177، متن کتاب؛/ و سیاه‌ترین هفته تاریخ، علی محدث بندر ریگی، انتشارات اخلاق، 1377ش، ص194.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 9 =
*****